انار

وقتی که رفت اخم کردم
برمی گشت و یک سبد انار با او بود ؛
خندیدم
و بچه گانه دستم را دراز کردم
و او از انارهایش یک دانه هم به من نداد
دلم می خواست بخندم ولی گریستم
و ناگهان همه گفتند تو دیگر مرد شدی!
باشد از فردا مرد می شوم
امروز یک انار به من بدهید

» نظر